خاتمه: گسترش امواج تجدد در سطح جهان
نویسنده: حسین بشیریه
در بخشهاى گذشته از سه دوران عمده در تجدد غربى سخن گفتیم: یکى تجدد لیبرال، دوم تجدد سازمانیافته، و سوم عصر فراتجدد. از آنجا که تمدن و تجدد غربى به دلایل گوناگون، سرانجام خصلتى جهانى و جهانگیر یافت، مىتوان از بازتاب ادوار سهگانه تجدد غربى در سرزمینهاى غیر غربى نیز سخن به میان آورد. البته باید توجه داشت که سه دوران تجدد در غرب، تحولى طولى و تاریخى بودند، در حالى که بازتاب آن امواج در سرزمینهاى غیر غربى به شیوهاى عرضى یا سطحى و جغرافیایى صورت پذیرفت. در این بازتاب جغرافیایى، تجربه مرکز یا تجدد غربى به اشکالى پیچیده و مخدوش به دیگر سرزمینها انتقال یافت.
این بازتاب با توجه به پیشینههاى تاریخى، ساختهاى اجتماعى و سیاسى و فرهنگ سرزمینهاى مختلف غیرغربى در اشکال گوناگونى ظاهر شد و فضاى تازهاى براى شکلگیرى «تاریخ جدید» آن کشورها به وجود آورد. البته پیشینه سیاسى سرزمینهاى غیر غربى از حیث نوسازى، طبعا شباهتها و تفاوتهایى با کشورهاى غربى داشت. در هر دو مورد، اشرافیت زمیندار، شهرهاى تجارى و دولتهاى سنتى متمرکز از عناصر اصلى ساختار اجتماعى بودند. از سوى دیگر، در سرزمینهاى شرقى تنوع ساختارى در سطح پایینترى بود، گروههاى مدنى ضعیفتر بودند، اشرافیت زمیندار از استقلال عمل کافى برخوردار نبود، حس ملیت ضعیفتر و شکافهاى قومى و مذهبى شدیدتر بود.
به هر حال، میان تجربه تاریخى تجدد در غرب و بازتاب جغرافیایى آن تفاوتهاى اساسى وجود دارد و از همین رو نمىتوان تجربه بازتابیافته را جزئى اندامدار از خود تجربه تجدد به شمار آورد. نخست این که نمىتوان بدرستى واژه «تجدد»، ( modernity) را در مورد تجربه بازتابیافته آن به کار برد. عنوانى که اغلب براى توصیف این تجربه به کار مىرود «نوسازى» یا «مدرنسازى»، (modernization) است. «نوسازى» برخلاف «تجدد»، محصول عمل آگاهانه کارگزاران اجتماعى بوده است. به سخن دیگر، در حالى که تجدد غربى فرآیندى خودجوش و محصول انقلاب فکرى و نظرى قرون جدید بود که بعدها به وسیله انقلابهاى صنعتى و سیاسى تکمیل شد، روند نوسازى در کشورهاى غیر غربى، تجربهاى غیر خودجوش، بازتابیافته و محصول مداخله یا تداخل فرهنگها و تمدنها بوده است. همین خصلت، نقش تعیینکنندهاى در سرنوشت تاریخى تجربه نوسازى در سرزمینهاى غیرغربى داشته است.
تفاوت دیگر میان تجدد غربى و تجربه نوسازى را باید در سرعت تحولات یافت. تجدد غربى فرآیندى تدریجى و آهسته بود که در طى چندین قرن تکوین و تکامل یافت، در حالى که تجربه نوسازى در سرزمینهاى غیر غربى فرآیندى نسبتا ناگهانى و پرشتاب بود; و به تعبیرى به شیوه «گرمخانهاى» صورت گرفت. همین خصلت ناگهانى و پرشتاب بودن فرآیند نوسازى، تاثیر تعیینکنندهاى بر «تاریخ جدید» آن کشورها باقى گذاشت. ایجاد ناهماهنگیهاى آشکار و فاحش «سیستمیک» میان حوزههاى مختلف فنى، اجتماعى، فرهنگى و سیاسى، تاخر فرهنگى، رویارویى و کشمکش میان «سنت» و «مدرنیسم» و افزایش پتانسیل منازعه فکرى و اجتماعى، از جمله پیامدهاى همین خصلتشتابزده و ناگهانى بودن فرآیند نوسازى بوده است.
تفاوت دیگرى که با تفاوتهاى مذکور مرتبط به نظر مىرسد، این است که تجدد غربى اساسا تجربهاى «ناخودآگاه» بود. یعنى کارگزاران تجدد، الگویى براى ایجاد جامعه مدرن در پیش روى خود نداشتند، در حالى که برعکس، در تجربه نوسازى در سرزمینهاى غیر غربى الگوى غرب براى اقتباس نوسازان و مصلحان اجتماعى و سیاسى وجود داشت. در عین حال، همین سرمشق و الگو با تقویت امکان تقلید از تجربه تجدد غربى، افقها و امکانات محتمل دیگر براى نوسازى را محدود و محصور مىساخت. به سخنى فلسفى، نوعى از آگاهى، امکان انواع دیگر را محدود کرد. به هر حال، اگر هم انواع دیگرى از آگاهى به ظاهر فاقد سرمشق براى نوسازى در کشورهاى غیرغربى پدیدار شد (مانند تجربه کمونیسم شرقى) شرط امکان آن آگاهیها هم همان آگاهى اولیه از تجربه تجدد غربى بود.
پس از توضیح تفاوتهاى عمده میان تجربه تجدد غربى و نوسازى در سرزمینهاى غیر غربى، به بررسى شرایط و عواملى مىپردازیم که گسترش تجدد به آن سرزمینها را محدود و مشروط ساختند. چنانکه به تفصیل دیدهایم، محدودیتها و مرزگذاریهاى تجدد در غرب، هم از شرایط تاریخى و اجتماعى کشورهاى غربى و هم از محدودیتهاى درونى پروژه تجدد برمىخاست. حال در مورد تجربه نوسازى باید دید که مقتضیات تاریخى و اجتماعى سرزمینهاى غیر غربى چگونه در شکلگیرى تجدد در آنها به شیوهاى خاص مؤثر واقع شدند و موجب تعدیل یا تغییر و یا مخدوشسازى آن گشتند. یکى از عوامل مؤثر در این میان، موقعیتهاى زمانى انتقال پروژه تجدد است. در این مورد، باید بویژه به روابط بینالمللى و رقابتهاى سیاسى و نظامى کشورها اشاره بکنیم. در آغاز، فرآیند صنعتى شدن و گسترش توان مالى و فنآورى انگلستان موجى از رقابتهاى سیاسى و نظامى در اروپا برانگیخت. با گسترش آن فرآیند، امواج تازهاى از قابتبینالمللى در شعاع جغرافیایى گستردهترى پدیدار شد. در اروپاى مرکزى، واکنش پروس به فرآیند توسعه غرب اروپا به شکل تجدید سرواژ به منظور افزایش تولیدات کشاورزى و رقابتبا اروپاى غربى ظاهر شد. موج دوم سرواژ در اروپاى مرکزى یکى از تحولات عمده قرن جدید به شمار مىآید. واکنش سرزمینهاى دورترى مثل روسیه و عثمانى نسبتبه گسترش رقابتهاى سیاسى و نظامى در سطح بینالمللى، به شکل کوشش براى اصلاح و نوسازى از بالا ظاهر شد. احساس خطر در صحنه بینالمللى، یکى از مهمترین انگیزههاى اصلاحات و نوسازى بود و خود در پیدایش احساسات ناسیونالیستى در آن سرزمینها نقش عمدهاى داشت و ناسیونالیسم نیز به نوبه خود انگیزه عمدهاى براى توسعه و نوسازى به شمار مىرفت. گسترش احساسات ناسیونالیستى واکنشى سبتبه فرآیند توسعه و صنعتى شدن کشورهاى غربى و رقابتهاى سیاسى و نظامى ناشى از آن بود. به طور کلىتر، نوسازى در سرزمینهاى غیر غربى تجربهاى واکنشى بود و همین خود بر خصلت تاریخى آن فرآیند تاثیر مىگذاشت. به سخن دیگر، احساس ضعف و ناتوانى در برابر کشورهاى پیشرفتهتر در پس همه کوششها و رقابتها براى رسیدن به سطح توسعه آن کشورها نهفته بود. برخلاف وجدان غربى که نسبتبه تجربه تاریخى خود احساس مباهات و افتخار مىکرده، درونمایه آگاهى و وجدان غیر غربى از توسعه و تجدد، مبتنى بر احساسى از ضعف و ناتوانى و ضرورت غلبه بر آن از طریق کوششهاى اصلاحى بوده است. همین عنصر احساس ضعف، به صورتهایى پیچیده و اغلب ناخودآگاه در ایدئولوژىها و آگاهى سیاسى کشورهاى در حال رشد ظاهر مىشود. ناسیونالیسم در مفهوم عام آن، اعم از ناسیونالیسمهاى قومى و منطقهاى مانند پان ترکیسم، پان عربیسم و پان اسلامیسم، به طور کلى واکنشى از موضع ضعف در قبایل «دشمنان قوىپنجه» یعنى کشورهاى توسعهیافته و نیرومندتر بوده است. یکى از معماهاى فرآیند کلى تجدد در سطح جهان همین است که با آن که خود، اساسا پروژهاى عقلانى براى تامین آزادى و فردیتبوده، در گسترش عرضى و جغرافیایى خود نیز مرزها و محدودیتهایى مىیابد و با ایجاد زمینههاى رقابت نظامى و سیاسى در سطح بینالمللى، واکنشها و مقاومتهایى احساسى برمىانگیزد که درونمایه جنبشهاى جمعى ضد عقلى و رمانتیک و گذشتهگرا در سرزمینهاى غیر غربى را تشکیل مىداده است. در این گونه جنبشها بر تمجید از قدرت و دولتبه عنوان فضیلت اعلى و اطاعت مطلق از آن و وحدت فرد و دولت تاکید مىشده است.
یکى دیگر از عواملى که بر نحوه شکلگیرى تجدد در سرزمینهاى غیر غربى تاثیر تعیینکننده گذاشته و در نهایت، تجلى خاصى از تجدد را ممکن ساخته است، پیشینه تاریخى و فرهنگى همان سرزمینهاست. طبعا تجربه تجدد غربى هیچگاه به شیوه و شکلى ناب و خالص انتقال نیافت و در خلا فرهنگى ظهور نکرد و در نتیجه، ترکیبها و آمیزههاى تاریخى گوناگونى پیدا کرد. حتى شاید بتوان گفت که پیشینههاى فرهنگى و تاریخى در هر جا به کالبد تجدد روح مىبخشید. در خود اروپاى غربى، سنت فئودالیسم که مبتنى بر پراکندگى مراکز قدرت، امنیت مالکیت ارضى و روابط اقتدار سامانیافته بود، بر چگونگى پیشرفت و شکلگیرى پروژه تجدد تاثیر گذاشت و زمینه لازم را براى ظهور دموکراسى و سرمایهدارى فراهم آورد. تمدن جدید در آمریکاى شمالى از مرحله سرمایهدارى تجارى آغاز شد و فقدان سنتهاى فئودالى و اشرافى و سلطنتى در تکوین تجدد فردگرایانه در آن سرزمین بسیار مؤثر بود. در اروپاى مرکزى، چنانکه قبلا اشاره کردیم، احیاى سرواژ به عنوان واکنشى اربابى در مقابل سرمایهدارى جدید به منظور تشدید استثمار دهقانى، موجب تشدید و تمرکز ساختهاى قدرت شد و در تکوین میراث پروسى مؤثر بود. در سرزمینهاى شرقى، سابقه دولتهاى بوروکراتیک یا زمیندار و یا دولتهاى آبپایه و استبداد شرقى و آمیزش این میراث سیاسىفرهنگى با عناصر تجدد غربى شکل خاصى به روند نوسازى در آنها بخشید. در آمریکاى لاتین، سنتسیاسى اقتدارگرایانه اسپانیا و پرتغال تسلط یافته بود و مانع عمدهاى بر سر راه نوسازى ایجاد مىکرد.
شاید بتوان، به تعبیر ماکس وبر، رابطه میان سنتهاى سیاسى و اجتماعى ملى و تجدد را به عنوان «رابطهاى گزینشى» توضیح داد. البته وبر این بحث را در زمینه رابطه میان مذاهب و گروههاى حامل آنها مطرح کرده بود; به این معنى که گروههاى اولیهاى که به هر مذهبى مىگروند، با توجه به علایق و منافع خود، بخشهایى از مذهب را اتخاذ مىکنند و یا مورد تاکید قرار مىدهند، که مؤید علایق و منافعشان باشد. به همین سان مىتوان گفت که سنتهاى ملى در فرآیند نوسازى بر عناصرى از تجدد غربى در مراحل مختلف آن، تکیه و تاکید کردند که با تجربه تاریخى آنها هماهنگى بیشترى داشت. به سخن دیگر، میان فرهنگهاى غیر غربى و تمدن غربى رابطهاى گزینشى وجود داشته است.
در همین مورد، باید در خصوص بستر فکرى و فلسفى سرزمینهاى غیر غربى و رابطه گزینشى آن با عناصر مختلف تجدد غربى تفحص کرد. اگر بگوییم که اساس تجدد غربى همان نگرش تکنیکى است که در درون آن شکل خاصى از علم و عقلگرایى ممکن مىگردد و عالم از نگاهى تکنیکى، به عنوان موضوع عمل تصور مىشود، در آن صورت میراث فکرى سرزمینهاى غیر غربى که ریشه در فلسفه یونانى نداشت، از چنین نگرشى تهى بود. به سخن دیگر، مبانى متافیزیکى تجدد و علم مدرن و نگرش تکنیکى در آن سرزمینها وجود نداشت. با این حال، نمىتوان گفت که ساختارهاى فکرى در تمدنهاى غربى در مواجهه با سیل تجدد، کاملا منفعل باقى مانده باشند. کوششهاى گوناگون در راه اصلاحات دینى، تجدید سنتهاى ملى، مقاومتهاى فرهنگى و عرضه قرائتهاى تازه از روایتهاى کهن، شواهدى بر فعالیتبسترهاى فکرى در مواجهه با تجدد است.
حال پس از مرورى بر ویژگیهاى نوسازى در کشورهاى غیر غربى، به موضوع اصلى باز مىگردیم و بازتاب امواج سهگانه تجدد در آن کشورها را بررسى مىکنیم. نخستین موج تجدد غربى، یعنى تجدد لیبرال اولیه، انعکاس گستردهاى در سطح جهان پیدا کرد و در نتیجه آن موجى از انقلابهاى قانونگرا و مشروطهخواه از یک سو، و اصلاحات و نوسازیهاى از بالا از سوى دیگر، صورت گرفت; که انقلاب مشروطه ایران، چین و ترکیه، و اقدامات اصلاحى از بالا در ژاپن، روسیه و آلمان از آن جمله بودند. هدف همه این انقلابها و اصلاحات، محدود کردن قدرت خودکامه حکام به قانون و آماده کردن شرایط براى توسعه اجتماعى و اقتصادى بود. لیبرالیسم، پارلمانتاریسم و پیشرفت، عناصر ایدئولوژى آن انقلابها و اصلاحات را تشکیل مىداد. در سایه این گفتمان جدید، گروههاى روشنفکرى در همه جا شکل گرفتند و مقولات آزادى، برابرى و قانونگذارى به مهمترین موضوعات مورد بحث و نزاع تبدیل شدند. در موج اول تجدد، گروههاى مختلفى به عنوان گروههاى نوساز ظهور یافتند. در برخى از موارد، نوسازى و اصلاح را خود حکام و یا بخشى از طبقه حاکم آغاز کردند (مثلا در چین، ایران و روسیه). در موارد دیگرى مثل ژاپن، گروههاى نظامى نقش عمدهاى داشتند. در کشورهاى دیگر، روشنفکران و حتى اشرافزادگان و روحانیان در ترویج گفتمان جدید پیشتاز بودند.
اما موج اول تجدد در سرزمینهاى غیر غربى که در قالب انواعى از انقلابها و اصلاحات تجلى یافته بود، به شیوه خود غرب مواجه با مرزگذاریها و موانعى شد که از گسترش پروژه تجدد لیبرال جلوگیرى مىکردند. از جمله این موانع، باید از ادامه و یا تجدید ساختار سیاسى قدیم، ایجاد ساختار دولت مطلقه به منظور تمهید شرایط براى توسعه اقتصادى، ضرورت ایجاد وحدت ملى و یا حتى ایجاد «ملت» از درون مردمانى ناهمگن و پراکنده و ترجیح رشد و توسعه بر آزادى و دموکراسى نام برد. پس از همه آن انقلابها و اصلاحات، حکومت مقتدر مرکزى و نوساز در همه جا مستقر شد. انقلابهاى چین (1911)، ایران (1906) مکزیک (1917) و ترکیه (1908) به ظهور دولتهاى مقتدر و نوساز و توسعهخواه انجامیدند.
اما گسترش موج دوم تجدد، برخلاف موج اول، با موانع کمتر و زمینههاى مساعدترى روبهرو شد. در سرزمینهاى مورد نظر، ایجاد دستگاه دولت گسترده و بوروکراتیک، تاکید بر هویتهاى جمعى و فرافردى مثل هویت ملى و تکیه بر روایت عدالت، با پیشینههاى اقتدارگرایانه آن کشورها هماهنگى بیشترى داشت. همچنین احساس خطرى که از جانب جهان توسعهیافتهتر در تاریخ جدید آن سرزمینها اشاعه یافت، ضرورت ایجاد دولت مقتدر و تامین وحدت ملى براى تمهید شرایط توسعه را هرچه بیشتر آشکار مىساخت. شاید حتى بتوان گفت که «نوسازى»، تنها به مفهوم موج دوم آن براى سرزمینهاى غیرغربى معنا و مفهوم پیدا مىکرد. به عبارت دیگر، «مدرنیزاسیون» تنها در مفهوم توسعه اقتصادى و لوازم آن فهمیده مىشد و توسعه اقتصادى نیز نیازمند ایجاد ساختار دولت مطلقه و تمرکز منابع قدرت و ترویج نوعى ناسیونالیسم دولتى بود. به طور کلى نهادها و کردارهاى موج دوم تجدد، بیش از موج اول قابل اقتباس و بهرهبردارى بود. در چنین شرایطى امکان استفاده صورى از نهادهاى اساسى تجدد غربى، مانند پارلمان، حزب، نظام انتخابات و...، میسر بود. همچنین با ترکیب منابع مختلف مشروعیتسیاسى، مانند پاتریمونیالیسم، قانونگرایى، آمریت مذهبى...، دستگاههاى مشروعیتبخش پیچیدهاى پدیدار شد. در همین دوران، جنبشهاى دموکراتیک و لیبرالى در بسیارى از این کشورها شکستخورد و، برخلاف نظرات خوشبینانه نظریهپردازان توسعه سیاسى در غرب، انواعى از دولتهاى نظامى، شبه نظامى، پوپولیستى، فاشیستى و... در آن کشورها استقرار یافت.
به طور کلى در مرحله دوم تجدد گرایى، توسعه و نوسازى تنها در معناى «بوروکراتیزه» کردن جامعه و سیاست فهم مىشد. در حالى که پارلمان و احزاب سیاسى و برخى انجمنهاى مدنى به نحو صورى وجود داشت، دستگاه دولتبوروکراتیک از مشارکت واقعى در حیات سیاسى جلوگیرى مىکرد. مشارکت و فعالیت اجتماعى و سیاسى کلا براى توسعه کشورها، «مخرب» تلقى مىشد. در اغلب این کشورها نسخههاى کمرنگتر یا پررنگترى از راه رشد مورد نظر در اتحاد شوروى اتخاذ شده بود. ویژگى عمده این مرحله از نوسازى، پیشى گرفتن توسعه اقتصادى بر توسعه اجتماعى و سیاسى بود. نوسازى به شیوه موج دوم تجدد به دو شکل در کشورهاى غیر غربى صورت گرفت: یکى نوسازى با ایدئولوژى ناسیونالیستى و دیگرى نوسازى با نوعى از ایدئولوژى سوسیالیستى. در هر دو مورد، هدف غلبه بر عقبماندگى و دستیابى به سطح کشورهاى پیشرفتهتر بود. نوسازى ترکیه و مکزیک دو نمونه عمده از شیوه نوسازى ناسیونالیستى و نوسازى روسیه و چین نمونههاى اصلى شیوه نوسازى سوسیالیستى بودند. در هر دو شیوه، رژیمهاى نوساز دستبه ایجاد بوروکراسى و قوه مجریه نیرومند و متمرکزى زدند و نوعى از «اتاتیسم» را در سیاست اقتصادى خود در پیش گرفتند. نظام تکپ حزبى یا حزب مسلط، چندان مجالى براى فعالیت گروهها و تشکلهاى اجتماعى یا جامعه مدنى باقى نمىگذاشت. در هر دو شیوه به درجات مختلف، تداوم ساختار قدرت قدیم، تسلط دیدگاههاى کلىگرا و ضرورت تسریع فرآیند توسعه اقتصادى، ماهیت روند نوسازى در آن کشورها را تعیین مىکرد.
سرانجام، به نظر مىرسد که آنچه به عنوان موج سوم تجدد در غرب بررسى کردیم، در حال اثرگذارى بر سرزمینهاى غیر غربى نیز باشد. انقراض تجدد سازمانیافته، گرایش به نولیبرالیسم، تضعیف ساختار دولتهاى رفاهى، خصوصى سازى و تاکید بر همکاریهاى اقتصادى و مالى، همراه با تغییر شرایط جنگ سرد و رقابتهاى نظامى شدید، امکانات تازهاى براى رشد جوامع مدنى و تضعیف ساختار دولت اقتدارطلب در کشورهاى مورد نظر فراهم کرده است. به نظر مىرسد که در روابط بینالمللى جدید، ملاحظات مالى و اقتصادى بر ملاحظات امنیتى و سیاسى تفوق مىیابند. در این شرایط، نظامهاى اقتدارطلب در کشورهاى در حال توسعه از پشتوانههاى بزرگى که در دوران جنگ سرد داشتند، به نحو فزایندهاى محروم مىشوند. فرآیند خصوصىسازى اقتصادى و آزادسازى فضاى سیاسى، هرچند به صورتى نیمبند، در این کشورها در حال گسترش بوده است. مساله استقلال ملى که زمانى دغدغه اصلى بسیارى از این کشورها بود و گاه بهانهاى براى ایجاد ساختار دولت اقتدارطلب فراهم مىکرد، اولویتخود را از دست داده است. روى هم رفته، به نظر مىرسد که دلایل حفظ ساختار دولت اقتدارطلب در این کشورها رو به کاستى گذاشته است.
نظرات